حال و روز من روزی که خبر فوتشو شنیدم

عشقم مهران ررررررررفت

حال و روز من روزی که خبر فوتشو شنیدم

بهش گفتم مهران رفت.باورت میشه مهران من نیست.بهش گفتم دارن دروغ میگن مهران نرفته وهست.و کلی گریه کردم.

از ابجیم خواستم منو ببره تشییع جنازه گفت باشه میبرمت.رفتم تو اتاقم اهنگ گذاشتم و گریه کردم و عکساشو نگاه کردم

و ظهرش هیچی از گلوم پایین نرفت.هرچی به ساعت تشییع نزدیکتر میشدم بیشتر تنهای احساس میکردم.

ساعت 3 شد از ابجیم خواستم اماده شه.رفتم لباس مشکییمو تنم کرد منی که اصلا مانتو مشکی نمی پووشیدم.

چادر سرم کردم. و رفتیم تاکسی گرفتیم.و دوست ابجیم باما اومد.تو مسیر چشمم به جاده بود و گریه میکردم.تا رسیدم به مزار.از ماشین پایین شدیم.زنگ زدم به دوستش دیدم داره طفلی اشک می ریزه بهش گفتم من تو مزارم کجایید بگو من بیام

گفت بهار مهران خاک کردن.خیلی داغون شدم وقتی نتونستم مهران واس بار اخر ببینم .بهم گفت بهار فامیلاش برن بهت میگم بیای.چند دیقه گذشت و گوشی زنگ خورد بهم گفت بیا.رررفتم وای خدای من یه جا رو دیدم که خاک تازه ریختن.

وقتی دوستشو دیدم چشام قرمز شده بود و اون بدبخت کلی اشک ریخته بود.رفتم سرخاک مهران نشستم و زدم زیر گریه اولش اروم گریه میکردم اما نتونستم جلو مو بگیرم و زجه زدم تا میتونستم گریه  کردم.دوست ابجیم اومد تو بغلم گرفت گفتم بهش مهران نممرده.اون به من قول داده بود.ماکلی نقشه و برنامه داشتیم واسه اینده.گفتم مهران خواهش میکنم پاشو.مهران پاشو . گریه کردم.اطراف قبرش شلوغ بود چون 5 شنبه بود.همه داشتن بهم نگاه میکردن.دوستم ابجیم گفت بلندشو بریم.با مهران خداحافظی کردم و بلندشدم.نمی تونستم راه برم اشکام میریخت.رفتیم و چند دیقه بعد که میخواستم برم خونه رفتم تا دوباره برم سرخاکش که دیدم چند تا از فامیلاش اومدن از دور نگاه کردم ورفتم خونه

توخونه شام نخوردم و فقط گریه میکردم میگفتم مهران امشب براش چجور میگذره.قرار بود روز جمعه بادوستام برم تفریح زنگ زدم و بهشون گفتم مهرانم فوت کرده نمیام.دوستم اومد خونمون.و یه دفعه بهش گفتم پاشو بریم مزار

دیشب به مهران حتما سخت گذشته.رفتیم سر مزار دوستاش سر مزار بود نمی شد برم تا اینکه دوستش زنگید و ابجی جواب داد.گفت بیا سر مزارش بچه ها از خودمونن.منم رفتم و نزدیک قبر ه شدم دوستاش رفتن و من خیلی سختم بود راه رفتن رفتم بالای قبرش نشستم و زدم زیر گریه.وقتی سر قبرش نشستم یه پروانه از رو قبرش بلند شد و دور قبرش پرواز کرد

همه چشممون به پروانه بود

دوستاش که داشتن میرفتن همه یکجوری بهم نگاه کردن منم خیلی شکستم گفتم چرا مهران نباید باشه

و وقتی سرخاکش تنها شدم رفتم رو خاک کنارش نشستم و باهاش حرفیدم و بلندشدم و اومدم خونه.

تا چند روز هیچی نمی خوردم و روز شنبه تومدرسه حالم بدشد اومدن دنبالم دبیر امارم گفت چی شده؟مریضی گفتم سرما خوردم.گفت قلبت سرما خورده.بعدشم که هر چیییی گذشت تو وب نوشتم

خدا مهران بردی .منو نبردی.اما بدون منو ومهران قصم خورده بودیم که واسه همیشه کنار هم باشیم

خدا خودت باعث شدی قصم ما بشکنه.حالاهم تنها یارم اهنگهای مجید خراطها

خدا از دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااات بدم میادوکثیف تر  از دنیات ندیدم.خیلی نامردی زیاده.خدا منو ببر قصم به همین ماه عزیز منوببر.خدا خواهشت میکنم منوببر.خدا منو بین این همه نامرد تنها نذار



+ نوشته شده در  شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:51  توسط دخترکی ساده